ساعت 1 بامداد است کامی خسته سفارش می دهد که در فرودگاه یک سواری به اشتراک بگذارد. راننده او: اسپنسر، بی دست و پا و ناراحت. مقصد او: جای پدرش در میان ناکجاآباد. کامی به طور فزاینده ای نسبت به رفتارهای عجیب اسپنسر مشکوک می شود. وقتی ماشین آنها در جاده ای خلوت خراب می شود، این ترس جای خود را به وحشت کامل می دهد. و هر دو متوجه می شوند که تنها نیستند – ناگهان ماشین مورد حمله قرار می گیرد – یک سنگ از پنجره می کوبد. پیوست به پیامی که به بازدیدکنندگان هشدار می‌دهد باید «عوارض را بپردازند». کامی و اسپنسر متوجه می‌شوند که این یک نیروی ماوراء طبیعی است که آنها را آزار می‌دهد: مردی که این دو غریبه را در برابر یکدیگر قرار می‌دهد. تا زمانی که متوجه می شوند که برای زنده ماندن یکی از آنها باید بمیرد.